.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۱۱→
بایه صدای تلخ وغمگین گفت:بدبخت شدم دیانا!!!
فقط بهش نگاه کردم وچیزی نگفتم تا حرفش و بزنه.
- دیانا...تمام زندگیم داره نابود می شه...دارم همه چیم و ازدست میدم...دارم میمیرم دیا...داغونم...داغون!!!
نگران بهش خیره شدم وگفتم:چی شده رضا؟!جون به لب شدم.بگودیگه.
یه قطره اشک از چشماش بیرون اومد...خیلی سریع باپشت دست پاکش کردوزیرلب گفت:پانیذ...
درحالیکه از دیدن اشکش داغون شده بودم،گفتم:پانیذ چی؟!هان؟!چی رضا؟!! پانیذ طوریش شده؟
سری تکون دادوبه سختی بابغض توی گلوش، گفت:آره...پانیذ سرطان داره....پانیذ...
دیگه نمی شنیدم چی می گفت...ناخودآگاه اشک از چشمام جاری شد.
درعرض چند ثانیه اشک صورتم و خیس کردوبه هق هق افتادم.
ناباورانه به چشمای خیس رضا خیره شدم وباتته پته گفتم:نه...رض...رضا بگو...بگو که داری دروغ می گی...بگو پانیذ چیزیش نیس...بگو حالش خوبه...بگو...
رضا فقط نگاهم کرد.نگاهم کردوهیچی نگفت.هیچی!!!
اما من می خواستم بهم بگه حقیقت نداره...دلم می خواست که بفهمم شوخیه...دلم نمی خواست باور کنم که پانیذ سرطان داره!!!
پانیذ؟! پانیذ سرطان؟!امکان نداره...من باور نمی کنم.
یهو یاد سرفه های مدامش افتادم...شب تولد رضا وقتی سرش گیج رفت...چقدسرفه می کرد...رنگش پریده بود...اون روز،توخونه خودمون دوباره سرش گیج رفت...سرفه...سرفه...سرفه!!!
هیچ فکر نمی کردم که ایناعلائم سرطان باشه!! چقدر بهش گفتیم که بره دکتر؟!
وای خدا...
باچشمای خیسم به رضا که حالادیگه تصویرش از پشت پرده اشکام تار بود،نگاه کردم.
درحالیکه مثل دیوونه ها می خندیدم،گفتم:نه...پانیذ خوبه...پانیذ که چیزیش نیست...پانیذ خوبه...پانیذ حالش خوب خوبه...قراره من و عمه کنه...قراره من عمه بشم...قرار بود من عمه بشم...
وبه هق هق افتادم.
رضا من و توآغوشش کشیدومحکم بغلم کرد...
هق هق گریه هام سکوت حیاط و می شکست.
شونه های مردونه رضا تکون می خورد.داشت گریه می کرد.
حقم داشت گریه کنه...پانیذ...عشق زندگیش...نامزدش...سرطان داره...زندگیش داره نابود میشه...نه تنها زندگی رضا بلکه زندگی هممون!!
روز بعد حول حوش ساعت 6 بودکه رضا بهم پیم داد وازم خواست که بدون این که مامان و بابا بفهمن برم دم در.
منم لباس پوشیدم وبه مامان گفتم که می خوام با نیکا برم بیرون.
رفتم دم در. ماشین رضا جلوی در پارک بود.سوارشدم.
نگاهم وبه چشماش دوختم.نگاه غمگینش و بهم انداخت ولبخند تلخی زد.
حلقه پانیذ رو از روی داشبرد ماشین برداشت.به سمتم گرفت وگفت:تموم شد...دیگه همه چی تموم شد.
ناباورانه حلقه رو از توی دستش گرفتم ونگاهم ودوختم بهش...
فقط بهش نگاه کردم وچیزی نگفتم تا حرفش و بزنه.
- دیانا...تمام زندگیم داره نابود می شه...دارم همه چیم و ازدست میدم...دارم میمیرم دیا...داغونم...داغون!!!
نگران بهش خیره شدم وگفتم:چی شده رضا؟!جون به لب شدم.بگودیگه.
یه قطره اشک از چشماش بیرون اومد...خیلی سریع باپشت دست پاکش کردوزیرلب گفت:پانیذ...
درحالیکه از دیدن اشکش داغون شده بودم،گفتم:پانیذ چی؟!هان؟!چی رضا؟!! پانیذ طوریش شده؟
سری تکون دادوبه سختی بابغض توی گلوش، گفت:آره...پانیذ سرطان داره....پانیذ...
دیگه نمی شنیدم چی می گفت...ناخودآگاه اشک از چشمام جاری شد.
درعرض چند ثانیه اشک صورتم و خیس کردوبه هق هق افتادم.
ناباورانه به چشمای خیس رضا خیره شدم وباتته پته گفتم:نه...رض...رضا بگو...بگو که داری دروغ می گی...بگو پانیذ چیزیش نیس...بگو حالش خوبه...بگو...
رضا فقط نگاهم کرد.نگاهم کردوهیچی نگفت.هیچی!!!
اما من می خواستم بهم بگه حقیقت نداره...دلم می خواست که بفهمم شوخیه...دلم نمی خواست باور کنم که پانیذ سرطان داره!!!
پانیذ؟! پانیذ سرطان؟!امکان نداره...من باور نمی کنم.
یهو یاد سرفه های مدامش افتادم...شب تولد رضا وقتی سرش گیج رفت...چقدسرفه می کرد...رنگش پریده بود...اون روز،توخونه خودمون دوباره سرش گیج رفت...سرفه...سرفه...سرفه!!!
هیچ فکر نمی کردم که ایناعلائم سرطان باشه!! چقدر بهش گفتیم که بره دکتر؟!
وای خدا...
باچشمای خیسم به رضا که حالادیگه تصویرش از پشت پرده اشکام تار بود،نگاه کردم.
درحالیکه مثل دیوونه ها می خندیدم،گفتم:نه...پانیذ خوبه...پانیذ که چیزیش نیست...پانیذ خوبه...پانیذ حالش خوب خوبه...قراره من و عمه کنه...قراره من عمه بشم...قرار بود من عمه بشم...
وبه هق هق افتادم.
رضا من و توآغوشش کشیدومحکم بغلم کرد...
هق هق گریه هام سکوت حیاط و می شکست.
شونه های مردونه رضا تکون می خورد.داشت گریه می کرد.
حقم داشت گریه کنه...پانیذ...عشق زندگیش...نامزدش...سرطان داره...زندگیش داره نابود میشه...نه تنها زندگی رضا بلکه زندگی هممون!!
روز بعد حول حوش ساعت 6 بودکه رضا بهم پیم داد وازم خواست که بدون این که مامان و بابا بفهمن برم دم در.
منم لباس پوشیدم وبه مامان گفتم که می خوام با نیکا برم بیرون.
رفتم دم در. ماشین رضا جلوی در پارک بود.سوارشدم.
نگاهم وبه چشماش دوختم.نگاه غمگینش و بهم انداخت ولبخند تلخی زد.
حلقه پانیذ رو از روی داشبرد ماشین برداشت.به سمتم گرفت وگفت:تموم شد...دیگه همه چی تموم شد.
ناباورانه حلقه رو از توی دستش گرفتم ونگاهم ودوختم بهش...
۳۶.۸k
۲۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.